یادداشت | اندیشه مدرن در عصر روشنگری
به گزارش سرویس فرهنگی اجتماعی خبرگزاری رسا، مدرنیته مولود دوران روشنگری است، این دوران از همان ابتدا چیز چندانی برای رستههای پائینتر جامعه اروپایی سده هجدهم در چنته نداشت. ولتر برای اینکه به نقد نظام اجتماعی بپردازد، انسان را به ورطه ناآگاهی و بهیمیت میکشاند، تصویری از دهقانان به دست میداد که به زحمت بالاتر از چارپایان قرار میگرفتند.
نتیجه رسیدن انسان به علم عینی این بود که فهم آدمی با تجربه در هم آمیزد. چنانکه دیوید هیوم میگوید: علم انسان یگانه شالوده استوار برای سایر علوم است و سرشت انسان یگانه علم انسان.
تجربه و اندیشه عقل باوری
فیلسوفان تاکید گستردهای بر عقلباوری، تجربهباوری و انسان دوستی داشتند و همین مسئله عامل عمدهای بود که سبب شد تا علوم اجتماعی نوین دو ویژگی متفاوت به خود بگیرد:
1- کاربرد روشهای علمی برای توجیه اصلاح نهادهای اجتماعی
2- نسبی باوری فرهنگی، فهم این نکته که جامعه اروپایی که آنها در آن میزیستند، واجد بهترین یا پیشرفتهترین شکل سازمان اجتماعی نیست.
اندیشه دوران مدرن در عصر روشنگری
متفکران آن دوران از چهار اندیشه تبعیت میکردند که با توجه به تنوع دیدگاههای اندیشمندان دوران مدرن، میان آنها و پیشنیان تمایز ایجاد میکرد:
اول، روحانیت ستیزی: فیلسوفها هیچ نظر مساعدی نسبت به کلیسا، به ویژه کلیسای کاتولیک و کارهای آن نداشتند. ولتر گفته است: «هر چیز ننگین را از بین ببرید.» منظور از «چیز ننگین» در اینجا اقتدار کلیسای کاتولیک است؛ مبارزه با روحانیت مسیر آغازین مبارزه با مذهب بود، هر چند اشتباهات مکرر اصحاب کلیسا در نگاه راهبردی به مسائل بی تاثیر نبود.
دوم، اعتقاد بر اولویت دانش تجربی و مادی. انحصار دانش در گیرودار تجربه سبب شد تا غرب چیز دیگری را نبیند و همین چشم بستن بر بسیاری از اندیشهها سبب شد تا فاصلهاش با جامعه آزاد به مرور زمان بیشتر شود و بعد از قرنهای متمادی مشخص گردد که باید راههای رفته زیادی را دوباره بازگردند.
سوم، سودای پیشرفت فنی و پزشکی
چهارم، گرایش به اصلاح حقوق و قانون اساسی، فیلسوفهای فرانسوی در این امر به نقد حکومت مطلقه فرانسه و ستایش از قانون اساسی انگلستان پرداختند و به دنبال ترجمه آزادیهای ریشهدارتری برای جامعه مدرن بودند.
غرب دیگر نیازی به رهبران خودکامه نداشت. حکومت مطلقه از دوران ناپلئون به دلیل سرکشی بیش از حد حاکمان مورد مذمت اندیشمندان غرب قرار گرفت، چرا که انسانی بر مصدر امر بود که نفس سرکش خویش را مهار نمیکرد و کشتههای زیادی را بر روی دست جوامع گذاشتند. البته در دوران معاصر جنگ جهانی اول و دوم فقط یک قلم از جنایات گسترده مدرنیته بود که میلیونها کشته بر روی دست بشریت گذاشت.
فعالیت سلبی به جای اثبات خود
تشتت آرایی که در مدرنیته وجود داشت، بیشتر به دنبال نفی دین بود تا اثبات چیز دیگری که باید جایگزین آن شود. برخی نظریهپردازان معتقدند: اگر بگویید که مدرنیته چیزی شامل همه ایدههاست، پس آنگاه معلوم میشود که مدرنیته نه یک گفتمان، بلکه مجموعهای از پاسخهای متناقض به گفتمان قبلی یعنی فرهنگ «اروپایی مسیحی قرون وسطی» بوده است.
هابرماس ميگويد: از آنجا كه مدرنيته خود را در مخالفت با سنّت فهم ميكند، ميكوشد براي خود دستاويزي از عقل بجويد. به همین خاطر، مدرنيته در فرايند بازانديشي، الگوي خود را با معيارهاي خود انتخاب ميكند و هنجارهايش را از درون خود اخذ ميكند، تنها به مرجعيت عقل پايبند است و روشنگري مدرنيته، سنّت را بيمقدار ميشمارد.
غرب، دین را به مثابه سنت گرفت
غرب، دین را به مثابه سنت گرفت و بر حیثیت آن تاخت. تقابلی که علیه سنت ایجاد کردند، یعنی نه گفتن به نظام مسیحی، فئودالی اروپا و حرکت در جهت عکس آن شروع شد و در قالب تحولات مؤثری در چهار حوزة اپیستمولوژی، انتولوژی، انسانشناسی و تکلیفشناسی(حقوقی و اخلاقی) بروز کرد، به عبارت دیگر، دری باز شده که همه این مفاهیم متناقض و پراکنده، ظرف پانصد سال گذشته به تدریج جایگزین مسیحیت پنج قرن پیش شود.
عقلانيت در غرب، معطوف به انديشه و عمل انسان خودبنياد است. عقل از نظر فيلسوفان غربي به معناي راسيوناليستي و حسابگر بودن آن موردنظر است. اين نوع عقلگرايي بر تواناييهاي بيشمار خود عقل تأكيد دارد و عقل بشري را تنها ملاك و معيار براي محاسبه و پيشبيني اشيا و امور تلقّي ميكند و عقل منقطع از وحي و شهود را مبناي جهانشناسي، و معرفتشناسي خود ميشمارد. /882/ی703/س
علی اصغر سیاحت هویدا